يكي از شهرهاي شمالي ايران ساليان بود كه در مغرب درياي مازندران قرار داشت و دو شاخه رود ارس و كوروش ( كر ) آن را در برميگرفت. به اين ترتيب كه رود كوروش به رود ارس ملحق ميشد و آنگاه آن دو رود كه تشكيل يك رود را ميداد به دو شاخه تقسيم ميگرديد، و شاخهاي از مشرق ساليان عبور ميكرد و شاخه ديگر از مغرب آن و زارعين منطقه ساليان ميتوانستند از آب هر دو شاخه استفاده نمايند.
در بين دو شاخه رود ارس، مراتعي وسيع وجود داشت كه دام در آن ميچريد و بعضي از مرتعها در ارتفاعات قرار داشت و بعضي در اراضي كم ارتفاع و لذا دامداران ميتوانستند، جز در موقع يخبندان براي چرانيدن دام خود از آن مراتع استفاده نمايند.
فرآوردههاي دامي ساليان و به خصوص روغن آن معروف بود و در فصل زمستان كه حمل روغن در جلدهاي پوستي آسان ميشد، آن روغن را براي بزرگان آذربايجان، هديه ميفرستادند. مردم ساليان، همه زراعت پيشه يا دامدار بودند و مثل اكثر مردم مناطق كشاروزي ميل به جنگ نداشتند.
ساليان يك شهر بدون حفاظ بود و حصار نداشت و مردي به اسم امير يعقوب خان يا « امير يعقوب » بر آن حكومت ميكرد و او از حكام محلي به شمار ميآمد كه پسر بعد از پدر حكومت ميكردند و پادشاهان ايران حكومت آنها را به رسميت ميشناختند.
امير يعقوب داراي سپاه نبود و فقط عدهاي تفنگچي داشت كه براي تشريفات از آنها استفاده ميشد چون مردم آن قدر سليم النفس بودند كه مرتكب جرم نميشدند تا اين كه براي دستگيري آنها تفنگچي ضرورت داشته باشد.
وقتي قشون « نبولسون» سردار تزاري كه قصد اشغال ساليان را داشت به آن شهر نزديك شد امير يعقوب باشتاب، مبادرت به بسيج يك قشون كرد و از سكنه شهر و زارعين براي جلوگيري از قشون نبولسون داوطلب خواست و عدهاي زيادتر از آنچه مورد احتياج امير يعقوب بود، داوطلب شدند كه در جنگ شركت نمايند و چون امير يعقوب آن قدر تفنگ و مهمات نداشت كه بين آنها توزيع كند، مازاد را مرخص كرد و به آنها گفت ولي شما، آماده براي شركت در جنگ باشيد تا جاي كساني را كه كشته ميشوند پر كنيد.
تمام مردان كه داوطلب براي جنگ شدند حسن نيت داشتند و ميخواستند بجنگند و استعداد آنها هم براي تحمل خستگي خوب بود زيرا كشاورزان چون معتاد به كارهاي سخت ميشوند استعداد تحمل خستگي را دارند. اما هيچ يك از آنها داراي تعليمات جنگي نبودند و نميتوانستند نشانهزني كنند و امير يعقوب هم فرصت نداشت كه آنها را تحت تعليم قرار بدهد. معهذا با آن سربازان تعليم نيافته براي جلوگيري از سپاه نبولسون كه داراي سربازهاي تعليم يافته بود به راه افتاد.
امير يعقوب اصول تاكتيك را ميدانست و اطلاع داشت كه در ميدان جنگ بايد سپاه را طوري تقسيم كرد كه دشمن نتواند آن را محاصره كند و سپاه خود را منقسم به دو جناح و يك قلب و يك ذخيره كرد و براي هر يك از قسمتهاي مزبور، روسائي از بين سربازان قديمي ولو سالخورده، انتخاب نمود و به روسا آموخت كه چگونه جلوي حملات سپاه دشمن را بگيرند.
وقتي كه جنگ شروع شد سربازان امير يعقوب نامنظم ميجنگيدند و نبولسون كه جاسوس داشت و ميدانست كه سربازان امير يعقوب يك چريك تعليم نيافته و تازه كار است تصميم گرفت كه با يك حمله، قشون حاكم ساليان را محاصره نمايد و او را وادار به تسليم كند.
وقتي سربازان نبولسون براي محاصره نيروي امير يعقوب حمله كردند از طرف سربازان تازه كار حاكم ساليان مقاومتي غير مترقبه به ظهور رسيد و سربازان مزبور تا آنجا كه توانستند با تيراندازي جلوي سربازان نبولسون را گرفتند و بعد از اين كه تفنگهاي آنها گرم شد و به طور موقت از كار افتاد با سرنيزه دفاع كردند و ديده شد كه بعضي از سربازان تازه كار حاكم ساليان، دامان لباس خود را پاره كردند و آن را اطراف لوله تفنگ گرم خود پيچيدند تا اين كه دستشان نسوزد و سپس از تفنگ مانند چماق استفاده كردند و آن را دور سر به حركت در آوردند و قنداق تفنگ را بر سربازان نبولسون كوبيدند. استقامت سربازان امير يعقوب، حمله سربازان نبولسون را سست و آنگاه متوقف كرد و روز به انتها رسيد.
نبولسون كه يقين داشت در يك روز كار جنگ را يكسره خواهد كرد بعد از اين كه شب فرود آمد فرمان داد كه سربازان اوتماس با ايرانيان را قطع كنند و سربازان حاكم ساليان مجروحين خود را با خويش بردند و قدري عقب نشستند ولي نتوانستند كه اموات را از ميدان جنگ خارج نمايند و به جاي اجساد مقتولين تفنگها و دبههاي باروت و جاي گلوله آنها را بردند چون ميدانستند از حيث تفنگ و مهمات درمضيقه هستند.
همان شب، امير يعقوب تفنگ و مهمات مقتولين را به آن قسمت ازمردان داوطلب كه آماده براي شركت در جنگ شدند و مازاد براحتياج بودند داد و به آنها گفت صاحبان اين تفنگها امروز مردانگي كردند و جلوي خصم را گرفتند و بر شماست كه فردا مثل آنها مردانگي كنيد و جلوي دشمن را بگيريد.
همان شب مجروحين را بعد از زخمبندي به خانههايشان فرستادند و ديگران غذا خوردند و خوابيدند تا اين كه روز بعد براي جنگ آماده باشند. روز ديگر نبولسون كه متوجه شده بود، خصم با اين كه تازه كار ميباشد قوي است، قبل از حمله شروع به تيراندازي با توپ كرد.
سربازان امير يعقوب براي دفاع در قبال شليك توپها كوچكترين اطلاع نداشتند و فرو ميريختند. اما بعد از اين كه توپها گرم شد ونبولسون ناگزير، تيراندازي با توپ را متوقف كرد، سربازان حاكم ساليان مثل روز قبل، به سختي پايداري مينمودند.
امير يعقوب با زباني كه مردان روستائي و شهري بفهمند به آنها گفته بود اين خاك كه شما روي آن پا گذاشتهايد و ميجنگيد ناموس شما است و اگر اين خاك را از دست بدهيد ناموس خود را از دست دادهايد و تا آخر عمر سرشكسته و دچار لعن خواهيد بود و هر سرباز در هر نقطه كه ميجنگد بايد آن قدر پايداري كند تا اين كه به هلاكت برسد.
طوري سربازان امير يعقوب به سختي پايداري ميكردند كه نبولسون متوجه شد آن روز هم به انتها خواهد رسيد و او فاتح نخواهد گرديد و تصميم گرفت كه سواران خود را به كار بيندازد.